ضحاضحا، تا این لحظه: 13 سال و 3 ماه و 16 روز سن داره

ضحای داییش

شلیکهایِ تو؛ شلیکها به تو...

تفنگت را سمت من میگیری و شلیک میکنی. میمیرم. نگران میشوی. دستهایم لَخت شده اند و سرم سمت زمین افتاده و بی حرکت است. خودت را به زور از صندلی که دور میزند تو را بالا میکشی. دارم زیر چشمی نگاهت میکنم و خودم را به مردن زده ام. بوسم میکنی و میگویی دایی زنده شدی؟ زنده شده ام. با همه ی اینکه وقتی شلیک کردی واقعا چیزی از من جدا شد. ریخت. شتک شد به کتابخانه ی پشت سرم. قطره قطره شد سرخی اش روی لباس سفیدم. من مردم واقعا ضحا! دوباره خشاب میکشی و شلیک میکنی. من میمیرم. بی هیچ کم و کاستی. چیزی از من بیرون میرود. واقعاً میترسم. و شلیک تو را مرگ حتمی خودم میدانم. اگرچه باز به بوسه ی تو از جا بلند میشوم. اصرار میکنی که اینبار من سمت تو شلیک کنم. حتی عبارت ...
2 آبان 1392

درگیر رویای توأم

دو سال و دو ماه و بیست و دو روز و دو ساعت و بیست و دو دقیقه ات که شد داشتم ساعت را نگاه میکردم و به این فکر بودم که این ضحایی که تو باشی چه حکایتها داری در بزرگ شدنت! امروز مادر خودت بیماری نفسگیری داشت و زمینگیر بود. هنوز پدربزرگت از جا بلند نشده، مادر بزرگت هم بستری شد. من هم که داستانم مشخص است. اینجای فکرم را بلند گفتم که خدا صبرت بدهد ضحا! مامان گفت صبرش بدهد اما چی شده! با تعجب گفتم چی نشده!؟ و رفتم...  ضحا جان! تا امروز، به این عقیده ام که باید کیفیت زندگی را بالابرد نه طول و عرضش را... هر روز زندگی پیکسلهای تصویری هستند که از تو ساخته میشوند و هر ساعت فوتونهایی که منجر به ساخت پیکسل در سنسور زمانِ تو... این به نظرم ابدا اهمیت ...
26 فروردين 1392

چند سفارش و توضیح دایی وار برای ضحای دایی...

وقتی که خودت، که مخاطب خاص این نوشته­ای، این را می­خوانی نمی­دانم چند سال داری... اصلا من را به یاد­داری یا نه؛ من زنده هستم یا نه...! و از این سئوال­ها که تا زمانش نیاید پاسخی برایشان نیست! اما این را می­خواهم بگویم که برای نوشتن همین یادداشت، نزدیک سه ماه است دارم با خودم کلنجار می­روم. حالا هم دلم را زده­ام به دریا؛ شروع کرده­ام به نوشتن! ضحا جان! تو حالا دو سال و دو ماه و خرده­ای سن داری. حدود دو سالگیِ تو است که دختر عمه­ و پسر عمه­ی دوقلویی خدا به تو داد، اما از آن­ها یکی آن دیگری را تنها گذاشت و رفت... درست همین وقت­ها من برای اولین بار سنگینی زیادی وقت خواب مغزم را گرفت و دو...
12 فروردين 1392

صدای آسمانی

نشسته بودم پشت میز کارم و مشغول خواندن مقاله­ای بودم که احتمالا به نظر نویسنده­اش دودمان مرا به باد داده؛ و هرچه از دهانش درآمده بود به من گفته بود... و لطف کرده پیش از هر انتشاری از طریق دوستی داده بود خودم بخوانم که اگر تغییری در مسیر نشریه­ای که در آن هم­کاری می­کنم و خرده حرفی هم می­زنم ایجاد نشود، چه می­کند وچه­ها که نمی­کند! نشسته بودم و به این فکر می­کردم که هی­فلانی! داستان این­طور نوشتن­ها گمانم چهل­سالی است تمام شده... آخری­هایش «ده­نمکی»های دهه­ی هفتادی بودند... که آن ها هم دمده شده بودند! رفیق کجای کاری؟ نشسته بودم که یک­هو تلفن زنگ خورد و گوشی را...
19 مهر 1391

جوجوها، و قطار بازی...

آمده کنار میز من و نگاهم می کند و میگوید : «پَشو...، پشو...» من مشغول کارم هستم و همینطور که به مانیتور نگاه میکنم و چیزهایی می نویسم، دست می اندازد به لبه ی کیبورد و میگوید : «دایی... پشو دیگه!»، هنوز اتصال د به الف دایی را خوب نمی گوید و یک فتحه میگذارد بالای د ... نگاهش می کنم. می گویم «جانم دایی جان...» می گوید : «بیا...» بعد خودش می رود بین در اتاق من و دیواره ی اتاق کناری که مامان خودش و مامان من نشسته اند می گوید : ... «دُ،جو... دُ،جو...» بعد دست هایش را به هم می کوبد... من باید بفهمم که «دایی، بلند شو بیا این جوجوها (کبوترها)یی که پشت پنجره هستند را ببین... دارند ...
9 تير 1391

وقتی نور به چشم هایش ریخت...

من دایی ضحا هستم.  درست از یک سال و دو ماه و بیست روز و هجده ساعت قبل دایی ضحا شدم... وقتی چشم هایش را باز کرد و من و پدربزرگش را کنارش دید. نور مهتابی اتاق به چشمش می خورد. بابای من دستش را سایه بان کرد جلوی صورت ضحا و او آرام آرام چشم هایش را لحظه ای باز کرد. مامان من پیش مامان ضحا بود، وقتی به اتاق آمدند باورشان نمی شد ضحا از آنها جلو زده و زودتر رسیده است به ما. ضحای ما، از همان روز عجول بود. می خندید و مثل یاس سفید بود، آنقدر که لحظه ای همه ی قول و قرارها را کنار گذاشتیم و همه یاس صدایش کردیم. حالا یک سال و دو ماه و بیست روز و نوزده دقیقه می گذرد.  من شب قبل از تولدش برایش یک نامه نوشتم و گفتم شاید هر ماه نامه ای بنویس...
25 فروردين 1391
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به ضحای داییش می باشد