صدای آسمانی
نشسته بودم پشت میز کارم و مشغول خواندن مقالهای بودم که احتمالا به نظر نویسندهاش دودمان مرا به باد داده؛ و هرچه از دهانش درآمده بود به من گفته بود... و لطف کرده پیش از هر انتشاری از طریق دوستی داده بود خودم بخوانم که اگر تغییری در مسیر نشریهای که در آن همکاری میکنم و خرده حرفی هم میزنم ایجاد نشود، چه میکند وچهها که نمیکند! نشسته بودم و به این فکر میکردم که هیفلانی! داستان اینطور نوشتنها گمانم چهلسالی است تمام شده... آخریهایش «دهنمکی»های دههی هفتادی بودند... که آن ها هم دمده شده بودند! رفیق کجای کاری؟ نشسته بودم که یکهو تلفن زنگ خورد و گوشی را برداشتم؛ صدایی گفت سلام، دلم هُری ریخت... صدای ضحا بود. گفتم دایی جان تو اینقدر بزرگ شدی که حالا زنگ هم میزنی؟ گفت مامان زنگ زد! گفتم خوبی؟ ... مکثی کرد... یک سال و هشت ماه و خردهای سن دارد اما همه چیز را میگوید. بزرگترها میگویند من تقریبا یکسال بعد از این سن ضحا بود که زبان باز کرده بودم! اما یکضرب جمله گفتهام! گفتم دایی دانی... چیکا میکنی؟ گفت توپ میزنم قبمبه! وقتی میگوید قبمبه، یعنی دارد اشاره میکند به بابا! بابای من. بعد صدای خندهی بابا، و مامان و باقی از پشت گوشی آمد... نگو اینطرف گوشی انگار به شوخی گوشی را رها کرده و پریده به آغوش بابا... بعد هم گوشی را قطع کرد!
سرزبان دار شده؛ همین شیرینی زبان یک سال و هشت ماه و خردهای ما را میکشد و زنده میکند. بارها شده در سفر یا در خانه وقتهایی که نیست صدایش را مرور میکنم. الآن که آمدهام خانه، هنوز خانهی ما هستند... زودتر آمدهام که با هم کمی دنبال بازی کنیم. کمتر میخواهد کوپهی قطارش شویم! خوشبختانه سواری هم نمیگیرد... دنبال میکند و میدود که دنبالش کنیم. گاهی که بیرون از خانه، جایی میرویم که فضای بازی هست، با زبان یک سال و خردهای عمر کردهاش میگوید : دایی... بدوَم!؟ اینطوری دارد اجازه میگیرد و در ضمن میگوید که باید حواسمان بهش باشد... حواسمان که نباشد، میگوید : دایی... منُ بیبین! یعنی حواست باشه به من... دنبالش میدوم. میخورد زمین، دستش را که میخواهم بگیرم میگوید : خودم بلدم! وقتی به این زبان یکسال و خرده ای عمر کرده میرسم؛ الکن میشوم!
الکن میشوم، گاهی فکر میکنم خدا زبان را به من داده که سکوت کنم، بلد نیستم خیلی وقتها حرف بزنم... تلفن که قطع میشود؛ به شیرینی و صداقت و مهر زبان ضحا فکر میکنم... و از یادم میرود چه میخواندم. مقالهای که میخواندم را پاره میکنم... صداهای بهتری هست که گوشم را به آنها دهم... یک صدای یک سال و هشت ماه و هجده روزهی آسمانی! ضحا...