ضحاضحا، تا این لحظه: 13 سال و 3 ماه و 28 روز سن داره

ضحای داییش

صدای آسمانی

1391/7/19 23:23
نویسنده : دایی ضحا
575 بازدید
اشتراک گذاری

نشسته بودم پشت میز کارم و مشغول خواندن مقاله­ای بودم که احتمالا به نظر نویسنده­اش دودمان مرا به باد داده؛ و هرچه از دهانش درآمده بود به من گفته بود... و لطف کرده پیش از هر انتشاری از طریق دوستی داده بود خودم بخوانم که اگر تغییری در مسیر نشریه­ای که در آن هم­کاری می­کنم و خرده حرفی هم می­زنم ایجاد نشود، چه می­کند وچه­ها که نمی­کند! نشسته بودم و به این فکر می­کردم که هی­فلانی! داستان این­طور نوشتن­ها گمانم چهل­سالی است تمام شده... آخری­هایش «ده­نمکی»های دهه­ی هفتادی بودند... که آن ها هم دمده شده بودند! رفیق کجای کاری؟ نشسته بودم که یک­هو تلفن زنگ خورد و گوشی را برداشتم؛ صدایی گفت سلام، دلم هُری ریخت... صدای ضحا بود. گفتم دایی جان تو اینقدر بزرگ شدی که حالا زنگ هم می­زنی؟ گفت مامان زنگ زد!  گفتم خوبی؟ ... مکثی کرد... یک سال و هشت ماه و خرده­ای سن دارد اما همه چیز را می­گوید. بزرگ­تر­ها می­گویند من تقریبا یک­سال بعد از این سن ضحا بود که زبان باز کرده بودم! اما یک­ضرب جمله گفته­ام! گفتم دایی دانی... چیکا می­کنی؟ گفت توپ می­زنم قبمبه! وقتی می­گوید قبمبه، یعنی دارد اشاره می­کند به بابا! بابای من. بعد صدای خنده­ی بابا، و مامان و باقی از پشت گوشی آمد... نگو این­طرف گوشی انگار به شوخی گوشی را رها کرده و پریده به آغوش بابا... بعد هم گوشی را قطع کرد!

سرزبان دار شده؛ همین شیرینی زبان یک سال و هشت ماه و خرده­ای ما را می­کشد و زنده می­کند. بارها شده در سفر یا در خانه وقت­هایی که نیست صدایش را مرور می­کنم. الآن که آمده­ام خانه، هنوز خانه­ی ما هستند... زودتر­ آمده­ام که با هم کمی دنبال بازی کنیم. کمتر می­خواهد کوپه­ی قطارش شویم! خوشبختانه سواری هم نمی­گیرد... دنبال می­کند و می­دود که دنبالش کنیم. گاهی که بیرون از خانه، جایی می­رویم که فضای بازی هست، با زبان یک سال و خرده­ای عمر کرده­اش می­گوید : دایی... بدوَم!؟ اینطوری دارد اجازه می­گیرد و در ضمن می­گوید که باید حواسمان بهش باشد... حواس­مان که نباشد، می­گوید : دایی... من­ُ بیبین! یعنی حواست باشه به من... دنبالش می­دوم. می­خورد زمین، دست­ش را که می­خواهم بگیرم می­گوید : خودم بلدم! وقتی به این زبان یک­سال و خرده ای عمر کرده می­رسم؛ الکن می­شوم!

الکن می­شوم، گاهی فکر می­کنم خدا زبان را به من داده که سکوت کنم، بلد نیستم خیلی وقت­ها حرف بزنم... تلفن که قطع می­شود؛ به شیرینی و صداقت و مهر زبان ضحا فکر می­کنم... و از یادم می­رود چه می­خواندم. مقاله­­ای که می­خواندم را پاره می­کنم... صداهای بهتری هست که گوش­م را به آن­ها دهم... یک صدای یک سال و هشت ماه و هجده روزه­ی آسمانی! ضحا...

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (0)

niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به ضحای داییش می باشد