چند سفارش و توضیح دایی وار برای ضحای دایی...
وقتی که خودت، که مخاطب خاص این نوشتهای، این را میخوانی نمیدانم چند سال داری... اصلا من را به یادداری یا نه؛ من زنده هستم یا نه...! و از این سئوالها که تا زمانش نیاید پاسخی برایشان نیست! اما این را میخواهم بگویم که برای نوشتن همین یادداشت، نزدیک سه ماه است دارم با خودم کلنجار میروم. حالا هم دلم را زدهام به دریا؛ شروع کردهام به نوشتن!
ضحا جان!
تو حالا دو سال و دو ماه و خردهای سن داری. حدود دو سالگیِ تو است که دختر عمه و پسر عمهی دوقلویی خدا به تو داد، اما از آنها یکی آن دیگری را تنها گذاشت و رفت... درست همین وقتها من برای اولین بار سنگینی زیادی وقت خواب مغزم را گرفت و دوساعتی کلنجار رفتم تا خوابیدم، خوابیدن همان و با خونریزی شدید بیدار شدن همان! و نتیجه بعد کلی آزمایش و این حکایتها شد اینکه شانس آوردهام خون آمده، اگرنه با اختلاف سی سال حدودا، من و پسر عمهات جایمان همان یک تکه خاک بهشت زهرا(س) بود با چند قطعه اختلاف! قصه همین است...
گفتم که! نمیدانم چند سالت است وقت خواندن این متن؛ اما هرچندسال است، حواست باشد که در زندگی بعضیها معتقدند چیزهای مهمتری از مرگ وجود دارد، مثل خود زندگی! اما مسئله اینجاست که نهایت همهی این چیزها همان منجر به مرگ شدن است. خیال نکن امروز که دارم برایت اینها را مینویسم چون لحظهای از مرگ دور شدهام و هنوز نزدیکم نوشتنم گرفته! یا شاید پرس و جو کنی ببینی بابابزرگت درست همین ایام از یک عمل بسیار ساده که سخت شده بود جان سالم به در برده و من خیالم به این چیزها افتاده! نه عزیزم... مرگ همواره هست و مهمترین بخش زندگی است... و طولانیترین جای زندگی… خاصه برای من که فکر میکنم اعتقاد دارم به زندگی پس از مقطعی که حالا در آن هستیم.
نمیدانم زمان تو هنوز دین امریست موروثی و پدر-فرزندی! یا امری شده شناختی و اکتسابی و برخواستنی! اما امیدوارم هرچه که هست تو به اجبار به آن معتقد نشده باشی... به هر رو از هر هزار حرف بیش از نیمی را در خودم میریزم و چیزی به تو نمیگویم و نمینویسم برایت حالا. اما این را دوست دارم بگویم که به هر دینی هستی، یا اگر بیدینی، از این لحظهی شکوهمند «مرگ» ثانیهای غفلت نکن. رفاقت کن با او... که رفاقت با او به گمانم میتواند زندگی ساده، شیرین، و سراسر تجربهای برایت به همراه داشته باشد... اگرچه من امروز عامل به این حرفها نیستم اما امیدوارم آنروز که تو میخوانی اینها را؛ کسی باشم که اگر نیستم هم، روزی به آن عمل کرده باشم.
عزیزم
تاریخ مرگ به ما میگوید از وقتی این پدیده از زندگی بیرون رانده شد زندگیها رو به سختی گذاشتند...
ضحا جانم...
پیش از هرزمانی گمانم در این سن است که به داستان گویی مشغول باشی... چهآنکه اگر هدفمند شوی، از یکی دوسال دیگر مشغول تجربیاتی میشوی که کمتر برای ما زبان بریزی اینطور... خوب داستان را تعریف میکنی. «شنل قرمزی» را دوست داری و قصهی «کدو قلقله زن» را شیرین تعریف میکنی... اما همیشه آخرش را کم میآوری. میدانی چرا؟ چون تا نیمه که میرسد خوابت برده... و دیگر نشنیدهای که یاد گرفته باشی... اوایل نمیدانستی چرا داستان نیمه میماند! میدانستی نیمه مانده... اما دلیلی نمییافتی، مامانت برای ما یواشکی گفت چرا اینطور است، و تو شنیدی، اتفاقی که افتاد این بود، به جایی که باقیش را نمیدانی که رسیدی خودت را به خواب زدی... اتفاق دیگر این بود که به مرور لحن و ضربآهنگت شُل و وارفته شد وقتی به آخرش نزدیک میشدی...
روزهایی را میگذرانی که آرزوی ماست. کلهشق شدهای... حرف هیچ کس جز حرفی که احتمالا حدس بزنی درست است را قبول نمیکنی. این برای ما ترسناک است و گاه خوشآیند.. خوشآیندیش از سوی من بیشتر است... چون از حالا الکی زیر بار حرفی نمیروی، راحت و سادهلوحانه قبول نمیکنی... همینطور بمان خواهش میکنم.
ضحا...
از حالا، دلم برای نمیدانم چند سالگیت تنگ است... وقتی داری این متنهای پراکنده را میخوانی!
دو هفتهی قبل بود یا سه هفته... وقتی با بابا، تنها پشت در اتاق عمل بودم، و پزشک به ما گفته بود احتمال بازگشت پدربزرگت کمتر از 10درصد است، بابا یک حرف زد و آن این بود که خیالم تا حدی از تو هم راحت است... حواست به ضحا باشد. دوست داشتم بزرگ شدنش را ببینم! برای نمیدانم چندمین مرتبه میگویم که نمیدانم چند سالت است، اما این را میخواهم بگویم که نوهی نخست بودن بار سنگینی دارد، که به دوش توست... این را دیروز وقت بوسیدن شانههایت بغض کردم. ببخش که ریشهایم کمی بلند شده است و پوستت را اذیت کرد...
پس، حواست به چند چیز باشد، چشمهای امید ما، خودت، نگاهت، قلبت، و برای مراقبت از اینها، «مرگآگاهی»ت.
دایی جانم...
مراقب موهای فرفریت هم باش... با آنهمه گُلسرت...