ضحاضحا، تا این لحظه: 13 سال و 3 ماه و 28 روز سن داره

ضحای داییش

چند سفارش و توضیح دایی وار برای ضحای دایی...

1392/1/12 1:55
نویسنده : دایی ضحا
577 بازدید
اشتراک گذاری

وقتی که خودت، که مخاطب خاص این نوشته­ای، این را می­خوانی نمی­دانم چند سال داری... اصلا من را به یاد­داری یا نه؛ من زنده هستم یا نه...! و از این سئوال­ها که تا زمانش نیاید پاسخی برایشان نیست! اما این را می­خواهم بگویم که برای نوشتن همین یادداشت، نزدیک سه ماه است دارم با خودم کلنجار می­روم. حالا هم دلم را زده­ام به دریا؛ شروع کرده­ام به نوشتن!

ضحا جان!

تو حالا دو سال و دو ماه و خرده­ای سن داری. حدود دو سالگیِ تو است که دختر عمه­ و پسر عمه­ی دوقلویی خدا به تو داد، اما از آن­ها یکی آن دیگری را تنها گذاشت و رفت... درست همین وقت­ها من برای اولین بار سنگینی زیادی وقت خواب مغزم را گرفت و دوساعتی کلنجار رفتم تا خوابیدم، خوابیدن همان و با خون­ریزی شدید بیدار شدن همان! و نتیجه بعد کلی آزمایش و این حکایت­ها شد این­که شانس آورده­ام خون آمده، اگرنه با اختلاف سی سال حدودا، من و پسر عمه­ات جایمان همان یک تکه خاک بهشت زهرا(س) بود با چند قطعه اختلاف! قصه همین است...

گفتم که! نمی­دانم چند سال­ت است وقت خواندن این متن؛ اما هرچندسال است، حواس­ت باشد که در زندگی بعضی­ها معتقدند چیزهای مهم­تری از مرگ وجود دارد، مثل خود زندگی! اما مسئله این­جاست که نهایت­ همه­ی این چیز­ها همان منجر به مرگ شدن است. خیال نکن امروز که دارم برایت این­ها را می­نویسم چون لحظه­ای از مرگ دور شده­ام و هنوز نزدیک­م نوشتن­م گرفته! یا شاید پرس و جو کنی ببینی بابابزرگت درست هم­ین ایام از یک عمل بسیار ساده که سخت شده بود جان سالم به در برده و من خیالم به این چیزها افتاده! نه عزیزم... مرگ هم­واره هست و مهم­ترین بخش زندگی است... و طولانی­ترین جای زندگی… خاصه برای من که فکر می­کنم اعتقاد دارم به زندگی پس از مقطعی که حالا در آن هستیم.

نمی­دانم زمان تو هنوز دین امری­ست موروثی و پدر-فرزندی! یا امری شده شناختی و اکتسابی و برخواستنی! اما امیدوارم هرچه که هست تو به اجبار به آن معتقد نشده باشی... به هر رو از هر هزار حرف بیش از نیمی را در خودم می­ریزم و چیزی به تو نمی­گویم و نمی­نویسم برایت حالا. اما این را دوست دارم بگویم که به هر دینی هستی، یا اگر بی­دینی، از این لحظه­ی شکوه­مند «مرگ» ثانیه­ای غفلت نکن. رفاقت کن با او... که رفاقت با او به گمانم می­تواند زندگی ساده، شیرین، و سراسر تجربه­ای برایت به همراه داشته باشد... اگرچه من امروز عامل به این حرف­ها نیستم اما امیدوارم آن­روز که تو می­خوانی این­ها را؛ کسی باشم که اگر نیستم هم، روزی به آن عمل کرده باشم.

عزیزم

تاریخ مرگ به ما می­گوید از وقتی این پدیده از زندگی بیرون رانده شد زندگی­ها رو به سختی گذاشت­ند...

ضحا جانم...

پیش از هرزمانی گمانم در این سن است که به داستان گویی مشغول باشی... چه­آنکه­ اگر هدف­مند شوی، از یکی دوسال دیگر مشغول تجربیاتی می­شوی که کم­تر برای ما زبان بریزی این­طور... خوب داستان را تعریف می­کنی. «شنل قرمزی» را دوست داری و قصه­­ی «کدو قلقله زن» را شیرین تعریف می­کنی... اما همیشه آخرش را کم می­آوری. می­دانی چرا؟ چون تا نیمه که می­رسد خوابت برده... و دیگر نشنیده­ای که یاد گرفته باشی... اوایل نمی­دانستی چرا داستان نیمه می­ماند! می­دانستی نیمه مانده... اما دلیلی نمی­یافتی، مامانت برای ما یواشکی گفت چرا این­طور است، و تو شنیدی، اتفاقی که افتاد این بود، به جایی که باقی­ش را نمیدانی که رسیدی خودت را به خواب زدی... اتفاق دیگر این بود که به مرور لحن و ضرب­آهنگ­ت شُل و وارفته شد وقتی به آخرش نزدیک می­شدی...

روزهایی را می­گذرانی که آرزوی ماست. کله­شق شده­ای... حرف هیچ کس جز حرفی که احتمالا حدس بزنی درست است را قبول نمی­کنی. این برای ما ترس­ناک است و گاه خوش­آیند.. خوش­آیندی­ش از سوی من بیش­تر است... چون از حالا الکی زیر بار حرفی نمی­روی، راحت و ساده­لوحانه قبول نمی­کنی... همین­طور بمان خواهش می­کنم.

ضحا...

از حالا، دلم برای نمی­دانم چند سالگی­ت تنگ است... وقتی داری این متن­های پراکنده را می­خوانی!

دو هفته­ی قبل بود یا سه هفته... وقتی با بابا، تنها پشت در اتاق عمل بودم، و پزشک به ما گفته بود احتمال بازگشت پدربزرگت کمتر از 10درصد است، بابا یک حرف زد و آن این بود که خیالم تا حدی از تو هم راحت است... حواست به ضحا باشد. دوست داشتم بزرگ شدنش را ببینم! برای نمی­دانم چندمین­ مرتبه می­گویم که نمیدانم چند سال­ت است، اما این را می­خواهم بگویم که نوه­ی نخست بودن بار سنگینی دارد، که به دوش توست... این را دیروز وقت بوسیدن شانه­هایت بغض کردم. ببخش که ریش­هایم کمی بلند شده است و پوستت را اذیت کرد...

پس، حواست به چند چیز باشد، چشم­های امید ما، خودت، نگاهت، قلبت، و برای مراقبت از این­ها، «مرگ­آگاهی»­ت.

دایی جانم...

مراقب موهای فرفری­ت هم باش... با آن­همه گُل­سرت...

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (0)

niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به ضحای داییش می باشد