ضحاضحا، تا این لحظه: 13 سال و 3 ماه و 28 روز سن داره

ضحای داییش

شلیکهایِ تو؛ شلیکها به تو...

1392/8/2 1:36
نویسنده : دایی ضحا
558 بازدید
اشتراک گذاری

تفنگت را سمت من میگیری و شلیک میکنی. میمیرم. نگران میشوی. دستهایم لَخت شده اند و سرم سمت زمین افتاده و بی حرکت است. خودت را به زور از صندلی که دور میزند تو را بالا میکشی. دارم زیر چشمی نگاهت میکنم و خودم را به مردن زده ام. بوسم میکنی و میگویی دایی زنده شدی؟ زنده شده ام. با همه ی اینکه وقتی شلیک کردی واقعا چیزی از من جدا شد. ریخت. شتک شد به کتابخانه ی پشت سرم. قطره قطره شد سرخی اش روی لباس سفیدم. من مردم واقعا ضحا!

دوباره خشاب میکشی و شلیک میکنی. من میمیرم. بی هیچ کم و کاستی. چیزی از من بیرون میرود. واقعاً میترسم. و شلیک تو را مرگ حتمی خودم میدانم. اگرچه باز به بوسه ی تو از جا بلند میشوم. اصرار میکنی که اینبار من سمت تو شلیک کنم. حتی عبارت و جمله ای میگویی که من با ترس فکرش را میکنم. تو از لفظ «کُشتن» استفاده میکنی. و من اصلا دوست ندارم حتی اسمش را بیاورم. همانقدر که تا همین یکی دو سال قبل اسم «سیگار» را نمیآوردم. و حالا هم با اکراه چیزی درباره اش میگویم. حس میکنم دهانم بو میگیرد! و «مرگ» اما... اگرچه همواره درگیرش بودم اما تا زندگی هست باید فقط به آن فکر کرد. به وقتش همه چیز میرسد. به جا زندگی کنی به وقت میمیری... شلیک جای خودش را دارد. دعوای ما بالا میگیرد. من مامان را صدا میکنم. مامان میآید و حرفت را تکرار میکنی. عصبی میشوی و میروی. مامان طرف من را میگیرد... تو به مامان شلیک میکنی. مامان دستهایش شل میشود. ایستاده سر خم میکند به نشانه ی مردن. تو فکر میکنی بازی است اما من نگران مامانم میشوم. دستش را میگیرم. مامان را بوس میکنم مامان خوب میشود. مامان می آید. دلم برایش تنگ است... اگرچه نیم متر هم فاصله مان نمیشود. تو ازینکه مقتولت را به زندگی برگردانده ام میرنجی. در دلم نفرین میکنم آنکسی که برای تو تفنگ خریده را...  ولی فکر میکنم که شاید مامان باشد... نمیدانم.

گروه پالت این آهنگی که آخرش بچه ها میخوانند را در لبتاب من میخواند. تو دوستشان داری... بچه ها را... میگویی بگذار بشنوم. میگذارم. دست از کار میکشم. تو روی پای من میایی. سر روی سینه و شکم من میگذاری و میشنوی. میگویی «دایی عکسشونو میخوام» یعنی باید تصویری این فایل را بگذارم. میگذارم. تو میبینی. چندباری که به آخرش میرسد میگویی دوباره. و دوباره و دوباره آن قسمتی که بچه ها میآیند را میبینیم. ذوق داری همیشه برای دیدنشان. من با آنها امسال کار میکنم. با آنها زندگی میکنم. و دوست دارم میشد تو را ببرم قاطی آنها. اما دایی جان! آنها واقعا در دنیای دیگری سیر میکنند. فکر میکنم دارم کودکی تو را میکشم. فکر میکنم چرا نباید تو آنجا باشی...؟ فکر میکنم چرا نباید این همه بچه ی هم سال تو که دوست دارند آنجا باشند؟ دایی... دایی... تو ده روز است برادر دار شده ای. و این بزرگترین مصیبت این ایام من است. و اگرچه دوستش دارم/ دوستت دارم و همه ی زندگیم هستید و اصلا برای همین شما دوتا نه ادامه ی درس دادم امسال و نه به زندگی شخصی ام رسیدم؛ اما میترسم از همین خواستنها و تکه شدنهای جامعه همزمان با بزرگ شدن شما.

ضحای داییش و ترانه ی خونه ی مادر بزرگه که براشون کلی خاطره داره.

دایی؛ این بچه ها وقتی «خونه ی مادر بزرگه» را میخوانند، کودکی مرا نقش میبندند و بازیچه ی من و هم نسلان من و خاطرات ما شده اند. آنها که شما باشید از خونه ی مادر بزرگه ی ما خبری ندارید. مخمل نمیشناسید... کلاه قرمزی شما بچه ی همنسل ماست... دایی دایی شاید این مزخرف باشد که بگویم شما از خودتان خاطره ندارید! لااقل حالا اینطور فکر میکنم. ما شما را مستعمره ی خاطرات خودمان کرده ایم. این اسلحه کشی نیست؟ این ترور کودکی شما نیست؟ دایی! آمده بودم تولدت امیرعلیِ کوچکمان را تبریک بگویم به تو اینجا بعد ده دوازده روز... ببین چه شد!

تو این شبها خیلی جیغ میکشی. امشب کم کم خزیدی روی تخت من و حالا خوابی. زیر سرت بالش خودت است. و رویت پتوی من. آرامی اینجا. قول بده توی دلم، کنارم، بمانی. دایی تو اینجایی، نیم متری من و من دلم بیشتر برای تو تنگ است...

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)

niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به ضحای داییش می باشد