ضحاضحا، تا این لحظه: 13 سال و 3 ماه و 15 روز سن داره

ضحای داییش

صدای آسمانی

نشسته بودم پشت میز کارم و مشغول خواندن مقاله­ای بودم که احتمالا به نظر نویسنده­اش دودمان مرا به باد داده؛ و هرچه از دهانش درآمده بود به من گفته بود... و لطف کرده پیش از هر انتشاری از طریق دوستی داده بود خودم بخوانم که اگر تغییری در مسیر نشریه­ای که در آن هم­کاری می­کنم و خرده حرفی هم می­زنم ایجاد نشود، چه می­کند وچه­ها که نمی­کند! نشسته بودم و به این فکر می­کردم که هی­فلانی! داستان این­طور نوشتن­ها گمانم چهل­سالی است تمام شده... آخری­هایش «ده­نمکی»های دهه­ی هفتادی بودند... که آن ها هم دمده شده بودند! رفیق کجای کاری؟ نشسته بودم که یک­هو تلفن زنگ خورد و گوشی را...
19 مهر 1391

جوجوها، و قطار بازی...

آمده کنار میز من و نگاهم می کند و میگوید : «پَشو...، پشو...» من مشغول کارم هستم و همینطور که به مانیتور نگاه میکنم و چیزهایی می نویسم، دست می اندازد به لبه ی کیبورد و میگوید : «دایی... پشو دیگه!»، هنوز اتصال د به الف دایی را خوب نمی گوید و یک فتحه میگذارد بالای د ... نگاهش می کنم. می گویم «جانم دایی جان...» می گوید : «بیا...» بعد خودش می رود بین در اتاق من و دیواره ی اتاق کناری که مامان خودش و مامان من نشسته اند می گوید : ... «دُ،جو... دُ،جو...» بعد دست هایش را به هم می کوبد... من باید بفهمم که «دایی، بلند شو بیا این جوجوها (کبوترها)یی که پشت پنجره هستند را ببین... دارند ...
9 تير 1391
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به ضحای داییش می باشد