ضحاضحا، تا این لحظه: 13 سال و 3 ماه و 28 روز سن داره

ضحای داییش

جوجوها، و قطار بازی...

1391/4/9 2:24
نویسنده : دایی ضحا
749 بازدید
اشتراک گذاری

آمده کنار میز من و نگاهم می کند و میگوید : «پَشو...، پشو...» من مشغول کارم هستم و همینطور که به مانیتور نگاه میکنم و چیزهایی می نویسم، دست می اندازد به لبه ی کیبورد و میگوید : «دایی... پشو دیگه!»، هنوز اتصال د به الف دایی را خوب نمی گوید و یک فتحه میگذارد بالای د ... نگاهش می کنم. می گویم «جانم دایی جان...» می گوید : «بیا...» بعد خودش می رود بین در اتاق من و دیواره ی اتاق کناری که مامان خودش و مامان من نشسته اند می گوید : ... «دُ،جو... دُ،جو...» بعد دست هایش را به هم می کوبد... من باید بفهمم که «دایی، بلند شو بیا این جوجوها (کبوترها)یی که پشت پنجره هستند را ببین... دارند دانه هایی را که ضحا برایشان ریخته می خورند!»بلند می شوم و می رود نگاه می کنم... طفلی ها، ضحا را می شناسند... ضحا با آنها بازی می کند... نگاهم می کند ضحا و دستم را میگیرد و می گوید : «بیا... بُـ دد و» یعنی باید زودباشم... می گویم «دایی، من اگر بیام جوجوها میترسند و می روند...» می گوید : «بیا...» و سرش را طوری تکان میدهد که یعنی با من؛ درستش می کنم... خیالت تخت... آرام، پاورچین پاورچین به طرفی که اشاره می کند می روم، کبوترها بلند نمی شوند. سر از خوردن غذایی که ضحا برایشان ریخته بلند می کنند. نگاهی می کنند، اما نمی روند... انگار که بخواهد من را به آنها معرفی کند میگوید : «دایی...» و با دست من را نشان می دهد! می خندم... رو به کبوترهای لب پنجره نشسته میگویم : «سلام جوجوها... خوبین؟ من دایی ضحام» بعد کبوترها همچین که «خودمان می دانیم... » پشت چشمی برایم نازک می کنند... یکیشان انگار خوشش نیامده می پرد... ضحا دستم را میگیرد و می گوید : «بیا...» بعد من را میکشد سمت بیرون اتاق... می گویم : «کجا بریم دایی؟» با دستش لباسش را از عقب می کشد و می گوید : «هو! هو... چی! چی» فاصله می اندازد بین «هو»ی اول و دوم و «چی» اول و بعدی... پشت لباسش را می گیرم و یکی از واگن های قطارش می شوم... با اسب بخاری که ضحا است و مسافرهایی که شخصیتهای بازیهای ما هستند... می رود سمت مامانش... جلویش می استد و می گوید «هو هو ... چی چی» یعنی بلند شو و پشت ما را بگیر و بیا... مامانش هم بلند می شود، می شود واگن بعدی... می رود سمت مامان من... همان مناسک را به جا می آورد و مادربزرگش را بلند می کند تا واگن سوم بعد اسب بخار هم راه بیفتد... راه می افتم دور اتاق و پذیرایی و آشپزخانه... هو... هو... چی... چی... هو... هو... چی... چی...  

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (0)

niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به ضحای داییش می باشد