وقتی نور به چشم هایش ریخت...
من دایی ضحا هستم.
درست از یک سال و دو ماه و بیست روز و هجده ساعت قبل دایی ضحا شدم... وقتی چشم هایش را باز کرد و من و پدربزرگش را کنارش دید. نور مهتابی اتاق به چشمش می خورد. بابای من دستش را سایه بان کرد جلوی صورت ضحا و او آرام آرام چشم هایش را لحظه ای باز کرد.
مامان من پیش مامان ضحا بود، وقتی به اتاق آمدند باورشان نمی شد ضحا از آنها جلو زده و زودتر رسیده است به ما. ضحای ما، از همان روز عجول بود. می خندید و مثل یاس سفید بود، آنقدر که لحظه ای همه ی قول و قرارها را کنار گذاشتیم و همه یاس صدایش کردیم.
حالا یک سال و دو ماه و بیست روز و نوزده دقیقه می گذرد.
من شب قبل از تولدش برایش یک نامه نوشتم و گفتم شاید هر ماه نامه ای بنویسم. اما بعد به این نتیجه رسیدم که اگر هر ماه بنویسم، لحظه ای به خودم می آید و می بینم که چقدر نوشته ام و چقدر از آن روز گذشته... دیگر ننوشتم.
حالا، می خواهم اینجا برایش بنویسم. برای شما بنویسم. برای خودم بنویسم... از خیلی از اتفاقاتی که بین ما می افتد. مثلا از این که دیروز در را باز کرد و من را نگاه کرد و خندید... و دیدم بالاخره راه افتاده است.
یا این که چطور مامان و بابا می گوید ...
بگذارید بنویسم..
تا بعد....