ضحاضحا، تا این لحظه: 13 سال و 3 ماه و 15 روز سن داره

ضحای داییش

وقتی نور به چشم هایش ریخت...

من دایی ضحا هستم.  درست از یک سال و دو ماه و بیست روز و هجده ساعت قبل دایی ضحا شدم... وقتی چشم هایش را باز کرد و من و پدربزرگش را کنارش دید. نور مهتابی اتاق به چشمش می خورد. بابای من دستش را سایه بان کرد جلوی صورت ضحا و او آرام آرام چشم هایش را لحظه ای باز کرد. مامان من پیش مامان ضحا بود، وقتی به اتاق آمدند باورشان نمی شد ضحا از آنها جلو زده و زودتر رسیده است به ما. ضحای ما، از همان روز عجول بود. می خندید و مثل یاس سفید بود، آنقدر که لحظه ای همه ی قول و قرارها را کنار گذاشتیم و همه یاس صدایش کردیم. حالا یک سال و دو ماه و بیست روز و نوزده دقیقه می گذرد.  من شب قبل از تولدش برایش یک نامه نوشتم و گفتم شاید هر ماه نامه ای بنویس...
25 فروردين 1391
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به ضحای داییش می باشد